پدیدهای که امروزه در عرصه سیاست و اقتصاد جهانی مشاهده میشود، نشانگر همپوشانی پیچیدهای از عناصر سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و نظامی است. این پدیده که در بستری تاریخی و در سرزمین ایالات متحده آمریکا بهویژه از اوایل قرن بیستم شکل گرفت، در چارچوب نظریههای انتقادی علوم سیاسی قابل تحلیل است. ایالات متحده بهعنوان «سرزمین فرصتها»، اکنون بهگونهای در حال بازتولید مناسبات قدرت و سرمایه است که بسیاری از ناظران آن را بسترساز بازخیزی نئوفاشیسم و نئونازیسم در قالبی نوین میدانند.
ریشههای این روند را میتوان در توافقات محرمانه سال ۱۹۱۰ در جزیره «جکیل» ـ که بعدها به تأسیس فدرال رزرو منجر شد ـ جستوجو کرد. این توافقات، که در ظاهر با هدف تنظیم بازار مالی صورت گرفت، در عمل به ابزاری برای تمرکز سرمایه و بازتولید نابرابری بدل شد. از منظر نظریههای انتقادی قدرت، فدرال رزرو نه صرفاً یک نهاد مالی، بلکه نماد ساختاری است که امکان هدایت و مهار نظام جهانی سرمایهداری را برای گروهی اندک از نخبگان اقتصادی و سیاسی فراهم کرده است.
امروز این منطق انحصاری سرمایهداری، با بهرهگیری از شبکهای چندلایه شامل لابیهای قدرتمند (نظیر آیپک)، شرکتهای فراملی، صنایع نظامی-امنیتی، کانونهای رسانهای و کارتلهای اقتصادی، در جهت اجرای نوعی «غربالگری اجتماعی-ژنتیکی» عمل میکند. این راهبرد به دنبال تثبیت سلطه یک اقلیت ممتاز و مدیریت اکثریت تودهها از طریق ابزارهای فکری (روشنفکران وابسته و اندیشکدههای هدایتشده) و ابزارهای عملی (ارتشهای خصوصی، پیمانکاران نظامی، مزدوران سیاسی) است.
در این چارچوب پیوند ترامپ و نتانیاهو واجد اهمیتی کلیدی است. ترامپ بهعنوان نماد پوپولیسم راستگرای آمریکایی و نتانیاهو بهعنوان چهره شاخص ملیگرایی امنیتی اسرائیل، هر دو در قالب پروژهای بزرگتر به دنبال بازآفرینی گفتمانهای فاشیستی در سطح جهانی هستند. این پروژه نه صرفاً در عرصه داخلی، بلکه در سطح روابط بینالملل و به ویژه خاورمیانه قابل مشاهده است. سیاستهای مبتنی بر یکجانبهگرایی، اسلامهراسی، یهودیسازی اورشلیم، گسترش شهرکسازیها و توجیه خشونت ساختاری، نمونههایی از این روند به شمار میروند.
از منظر نظری میتوان این پدیده را در پیوند با مفهوم «نئوفاشیسم جهانی» بررسی کرد؛ مفهومی که بر بازتولید مناسبات سلطه در شرایط ابرمدرنیته تأکید دارد. هدف این جریان، نه تنها تسلط سیاسی-اقتصادی، بلکه بازطراحی نظم اجتماعی بر پایه تمایز ژنتیکی و طبقاتی است. به عبارت دیگر، حذف تدریجی تودههای حاشیهای و تقویت نخبگان برگزیده، همان منطق زیستسیاستی است که از دل نهادهایی مانند فدرال رزرو و لابیهای قدرت تغذیه میشود.
با این حال این پروژه با مقاومتهای جدی مواجه است. اعتراضات داخلی در آمریکا، مخالفت یهودیت مترقی و ضدنژادپرستی در اسرائیل، جنبشهای عدالتخواهانه در اروپا و آمریکای لاتین، و دولتهای منتقد یکجانبهگرایی غرب، همگی بخشی از سدهای اجتماعی و سیاسی در برابر این روند محسوب میشوند.