در دهههای اخیر، افکار عمومی جهانی بهطور فزایندهای کاخ سفید و کنگره ایالات متحده را از عوامل اصلی تشدید تنشها در عرصه روابط بینالملل قلمداد کرده است. ایالات متحده که پس از جنگ جهانی دوم بهعنوان هژمون بلامنازع نظام بینالملل شناخته میشد، امروز با روندی فزاینده از افول قدرت مواجه است. این روند، توانایی واشنگتن در مهار ائتلافهای نوظهور نظیر بریکس (متشکل از چین، روسیه، هند، برزیل، آفریقای جنوبی، ایران، مصر، اندونزی و دیگر اعضا) را بهطور محسوسی کاهش داده است. در صورتی که این کاهش توان استمرار یابد، احتمال جذب بخش عمدهای از جمعیت جهان به سمت نظام اقتصادی، مالی و سیاسی بریکس افزایش خواهد یافت؛ امری که بهطور ساختاری میتواند به تسریع زوال موقعیت اقتصادی آمریکا بینجامد.
از منظر سیاستگذاری، دونالد ترامپ بهعنوان نماینده منافع بخشهای خاصی از نخبگان اقتصادی، سیاسی و فکری ایالات متحده، سیاستی ترکیبی را دنبال کرده که میتوان آن را «انزواطلبی تهاجمی» نامید. اقدامات وی نه تنها نتوانسته از انسجام و نفوذ بریکس بکاهد، بلکه بهطور غیرمستقیم به همگرایی بیشتر اعضای آن انجامیده است. اعضای بریکس با حضور در موقعیتهای ژئواستراتژیک، نفوذ قابلتوجهی بر مسیرهای اصلی انتقال انرژی جهان دارند. ایران با تسلط بر تنگه هرمز، بهعنوان مهمترین شاهراه نفتی جهان، نقشی حیاتی ایفا میکند؛ تنگهای که حدود ۲۰ درصد از کل نفت جهان از آن عبور میکند. در کنار آن، اندونزی با موقعیت خود در تنگه مالاکا، که روزانه نزدیک به یکچهارم تجارت دریایی نفت جهان از آن میگذرد، قدرت مانور بریکس را در شرق آسیا افزایش میدهد. همچنین مصر با کنترل کانال سوئز، بهطور غیرمستقیم بر اهمیت استراتژیک تنگه بابالمندب تأثیر میگذارد و این مسیر را به یکی از نقاط کانونی تعاملات انرژی و تجارت جهانی بدل میسازد.
ترکیب این سه گذرگاه حیاتی (هرمز، مالاکا و بابالمندب) به بریکس امکان میدهد تا در صورت انسجام و هماهنگی بیشتر، بر بخش بزرگی از جریان انرژی و تجارت بینالملل تأثیر بگذارد؛ ظرفیتی که به آنها در بازتعریف نظم جهانی مزیت چشمگیری میبخشد.
در مقابل، امید کشورهای صنعتی غربی همچنان به رهبری آمریکا برای مدیریت حدود 60 درصد باقیمانده منابع انرژی جهان معطوف است. بخش قابل توجهی از این منابع در آمریکای لاتین و حوزه کارائیب قرار دارد؛ مناطقی که در سنت سیاست خارجی آمریکا بهمثابه «حیاط خلوت» این کشور تعریف شدهاند. با این حال، در صورت سلب کنترل ایالات متحده بر این مناطق، موقعیت ژئوپلیتیکی و ژئواکونومیک آن در برابر بریکس بیش از پیش تضعیف خواهد شد. تاریخ نشان میدهد که در دوران انزواطلبی پیش از دو جنگ جهانی، ایالات متحده به شکل مستقیم یا غیرمستقیم دولتهای آمریکای لاتین را تحت نفوذ داشت و از منابع آنها بهرهبرداری میکرد. ترامپ با توسل به ابزارهایی همچون تحریمهای اقتصادی علیه ونزوئلا، در پی احیای این حوزه نفوذ و بازسازی حصار امنیتی پیرامون قاره آمریکا برآمده است.
در خاورمیانه نیز رویکرد ترامپ بر تداوم منازعه و بیثباتی استوار بوده است. انتقال دادههای امنیتی جمعآوریشده توسط سازمان امنیت ملی آمریکا (NSA) به اسرائیل، بخشی از سازوکار همپوشانی سیاستهای کاخ سفید و تلآویو در مدیریت بحرانهای منطقهای به شمار میرود. علاوه بر این، نهادهای مالی آمریکا نظیر فدرال رزرو، والاستریت و بورس نزدک تلاش دارند سلطه دلار را از طریق نهادهای فراملی همچون صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی تثبیت کنند؛ تلاشی که با چالشهای فزاینده ناشی از رشد ارزهای جایگزین و پیمانهای پولی منطقهای مواجه است.
در مجموع، سیاست خارجی ایالات متحده در دوران ترامپ سیمایی دوگانه یافته است: از یکسو، اقدامات تهاجمی و تهدیدآمیز برای حفظ برتری، و از سوی دیگر، گرایش به انزواطلبی و تمرکز بر مسائل داخلی تحت فشارهای اقتصادی ـ اجتماعی و تغییرات ساختاری نظام بینالملل. این «دوگانگی رفتاری» نه تنها به تسریع افول هژمونی آمریکا انجامیده، بلکه موجب شکلگیری تصویری متناقض از نقش واشنگتن در مدیریت نظام جهانی شده است.
پرسش اصلی در این میان آن است که:
ترامپ در شرایط افول هژمونی آمریکا چه سهمی در بازتعریف و اجرای سیاست خارجی این کشور ایفا کرده و تا چه اندازه توانسته است در برابر روندهای ساختاری قدرتیابی بازیگران نوظهور مقاومت کند؟